در سرزمینی دور، جایی که آسمان بیکران به زمین نزدیکتر میشد، حضرت ابراهیم علیهالسلام، پیامبری بزرگ و مملو از ایمان، زندگی میکرد. او سالها با دل صبور و قلبی امیدوار، از خداوند طلب فرزندی کرد. بالاخره دعایش مستجاب شد و خداوند اسماعیل را به او عطا کرد.
روزهای شیرین پدرانه سپری میشد، اما عشق واقعی، آزمونهایی بزرگ به همراه دارد. شبی حضرت ابراهیم در خواب دید که باید عزیزترین داراییاش، اسماعیل را، در راه خدا قربانی کند. او از خواب برخاست، قلبش میتپید؛ آیا این رؤیا واقعی بود؟
سه شب متوالی، همان خواب تکرار شد. ابراهیم دیگر مطمئن شد که این فرمانی الهی است. دستانش لرزید، اما ایمانش به خداوند، او را از شک و تردید دور نگه داشت. او تصمیم گرفت فرمان خدا را اجرا کند، هرچند که دلش لبریز از غم بود.
ابراهیم موضوع را با اسماعیل در میان گذاشت. بهت و حیرت؟ نه، هیچ نشانی از ترس در چهره نوجوان نبود. اسماعیل با آرامشی وصفناپذیر پاسخ داد : ” پدر عزیزم انچه را خداوند فرمان داده است انجام بده. من نیز صبر خواهم کرد. “ این کلمات اشک از چشمان ابراهیم جاری کرد ؛ چه ایمانی! چه تسلیمی !
روز قربانی فرا رسید. آنها به دشت منا رفتند. زمین داغ بود و آفتاب سوزان، اما عزم پدر و پسر استوار. ابراهیم اسماعیل را بر زمین خواباند. چاقو را برداشت. صدای قلبش با هر قدم بلندتر میشد. آیا واقعاً میتواند چنین کاری انجام دهد؟
لحظهای که تیغه چاقو آماده بریدن بود، ندایی از آسمان بلند شد : ” ای ابراهیم ! فرمان را به جا اوردی. این ازمون ایمان تو را نشان داد.”
چشمان اشکآلود ابراهیم بالا رفت. فرشتهای قوچی را از بهشت آورد و به او داد تا به جای اسماعیل قربانی کند. شادی از چهره ابراهیم و اسماعیل میبارید. خداوند، ابراهیم را خلیلالله (دوست خدا) خواند و از آن روز، قربانی کردن به یاد این عشق و ایمان، سنتی برای نسلهای بعد شد.
این داستان برای ما یادآور ایثار، عشق، و ایمان بینهایت است. هر بار که صدای دعای قربانی در آسمان میپیچد، یادمان باشد که هیچ عشقی بالاتر از عشق به خدا نیست.