در یکی از کوچههای قدیمی و فراموششده، خانوادهای زندگی میکنند که قصهشان شبیه به یک رمان غمانگیز است. خانوادهای شش نفره که سایه بیماری بر سر همه آنها سنگینی میکند. این خانه کوچک، مأمن پنج پسر و والدینی است که درگیر فقر و رنج هستند. اما آنچه شرایط را سختتر کرده، بیماری مشترک تمام اعضای خانواده است: بیماری کبد.
پسرهای خانواده، که سنشان از ۱۲ تا ۲۰ سال است، با چهرههایی زرد و بیمار، هر روز با چالشی جدید روبهرو میشوند. کوچکترینشان که تنها ۱۲ سال دارد، به جای بازی و سرگرمی، به پزشکان و داروهای تلخ عادت کرده است. بزرگترین پسر، با اینکه تنها ۲۰ سال دارد، آرزوهایش را زیر سایه این بیماری دفن کرده است. هیچکدام توان کار کردن ندارند و حتی برای یک روز بدون دارو، دچار ضعف و بیحالی شدید میشوند.
یکی از پسرها به مرحلهای رسیده که نیاز به پیوند کبد دارد. اما پیوند کبد برای این خانواده، رویایی است که هرگز توان رسیدن به آن را ندارند. هزینههای سرسامآور پیوند، به اضافه داروهای گرانقیمتی که باید بهطور مداوم مصرف شود، مثل کوهی بر دوش این خانواده سنگینی میکند.
پدر خانواده که خود نیز درگیر بیماری کبد است، با زحمت فراوان در بازار کارگری میکند. او با یک چرخ دستی، بارهای سنگین را جابهجا میکند و با تمام وجود سعی میکند درآمد اندکی به دست بیاورد. اما این درآمد، حتی برای خرید داروهای روزانه خانواده کافی نیست. هر روز از صبح تا شب، این پدر بیمار، با درد جسمی و دلنگرانی برای فرزندانش، مشغول کار است.
مادر خانواده که ناظر این وضعیت تلخ است، هر روز با چشمانی نگران و قلبی پر از غصه، تلاش میکند با شرایط سخت کنار بیاید. او، که خود را مقصر بیماری فرزندانش میداند، بهتنهایی نمیتواند بار این زندگی را به دوش بکشد. او هر شب دعا میکند که معجزهای رخ دهد و یکی از فرزندانش درمان شود.
خانه آنها بیشتر شبیه به یک بیمارستان کوچک است. هر گوشهای از خانه، ردپای فقر و بیماری را میتوان دید. چهرههای زرد، قرصها و شربتهای دارویی که در گوشهوکنار خانه دیده میشوند، نشان میدهد این خانواده چقدر با سختیهای زندگی درگیر هستند.
وضعیت آنها بهگونهای است که حتی درمانگاههای محلی نیز نمیتوانند کمک زیادی به آنها کنند. پزشکان بارها توصیه کردهاند که باید به بیمارستانهای بزرگ مراجعه کنند. اما این خانواده، که اتباع هستند، برای مراجعه به بیمارستانهای بزرگ نیاز به هزینههایی دارند که هرگز نمیتوانند تأمین کنند.
در این میان، کوچکترین پسر، با چشمهای پر از امید به پدرش نگاه میکند. او از بیماری چیزی نمیفهمد، اما نگاههای غمگین مادرش و دردهای پدرش را میبیند. هر شب، وقتی چراغها خاموش میشوند، این خانواده ششنفره با دعا و امید، تلاش میکنند تا یک روز دیگر را پشت سر بگذارند.
این داستان تلخ و دشوار، هر روز در گوشهای از این شهر تکرار میشود. اما آیا ما میتوانیم نقشی در تغییر سرنوشت این خانواده داشته باشیم؟ شاید با یاری ما، داروهای این پنج پسر تأمین شود. شاید بتوان برای یکی از آنها پیوند کبد انجام داد. شاید با کمکهای ما، پدر بتواند کمی استراحت کند و از دردهایش بکاهد.
بیایید دست در دست هم، امید را به این خانه برگردانیم. با کمکهای ما، شاید این خانواده بتوانند یکبار دیگر طعم آرامش و لبخند را بچشند. این پنج برادر، به حمایت ما نیاز دارند. ما میتوانیم گرهای از مشکلات این خانواده باز کنیم و زندگی را به آنها بازگردانیم.
آیا این فرصتی نیست که باید از آن استفاده کنیم؟ کمکهای کوچک ما میتوانند معجزهای بزرگ در زندگی این خانواده باشند.