در یکی از شهرستانهای اطراف تهران، خانوادهای در گوشهای از یک خانه کوچک و فرسوده روزگار میگذرانند. مادری با پنج فرزند قد و نیمقد که از سرنوشت تلخ و بیرحم زندگی، چیزی جز فقر و سختی نصیبشان نشده است. خانهشان، بیشتر به خرابهای شباهت دارد تا یک سرپناه امن. نه بخاری دارند که از سرما در امان باشند، نه پنجرههای سالم که بتوانند در مقابل باد و باران مقاومت کنند. این خانه، گویی دردی بر دردهایشان افزوده است.
پنج سال پیش، پدر خانواده، بیهیچ مقدمهای، سکته کرد و از دنیا رفت. اما خاطراتش هنوز در زندگی این خانواده جاری است؛ خاطراتی تلخ و پر از رنج. او که گرفتار دام اعتیاد شده بود، هرچه در خانه داشتند، از وسایل ساده گرفته تا ضروری، فروخت تا خرج موادش را تأمین کند. روزی که از دنیا رفت، تنها ویرانهای از زندگی برای این خانواده باقی گذاشت. از آن روز، مادر این خانه تمام مسئولیت زندگی را به دوش کشیده است؛ مسئولیتی که گاهی زیر بارش کمر خم میکند.
این خانواده از پنج فرزند تشکیل شده است: دو دختر دوقلوی ۱۵ ساله، یک پسر ۱۳ ساله و دو پسر دوقلوی ۸ ساله. مادر، برای تأمین اجاره خانه کوچکشان که ماهانه هفت میلیون تومان است، ناچار است در خانه دیگران کار کند؛ آنهم با دستمزدی ناچیز که کفاف زندگیشان را نمیدهد. دخترهای نوجوان خانواده، هنوز به سن و سالی نرسیدهاند که رؤیاهایشان را بشناسند، اما مادر، به فکر شوهر دادنشان افتاده است؛ شاید باری از دوش خانواده کم شود. این تصمیم برای مادر آسان نیست، اما وقتی ناتوانی در چشمان فرزندانت را میبینی، گاهی مجبوری تصمیماتی بگیری که قلبت را بشکند.
از طرف دیگر، پسر ۱۳ ساله خانواده که باهوش و پرتوان است، تصمیم گرفته ترک تحصیل کند. او میخواهد کار کند تا به مادر کمک کند؛ اما مادر از این تصمیم دلگیر و پریشان است. پسرش هنوز کودکی است و حق دارد درس بخواند، بازی کند، زندگی کند. اما گرسنگی و نداری، اجازه نمیدهند که آرزوهای کودکانهاش را دنبال کند.
در میان اینهمه رنج و سختی، یکی از دخترهای دوقلو دچار بیماری جدی زنان شده است. بیماریای که اگر درمان نشود، ممکن است به مشکلات جدیتر و خطرناکتری منجر شود. اما خانواده حتی توان پرداخت هزینههای ابتدایی درمان را ندارند. هر بار که مادر به چشمان دختر بیمارش نگاه میکند، غمی سنگینتر از کوه بر قلبش مینشیند. او احساس میکند شکست خورده است؛ شکست خورده در برابر سختیهای زندگی، شکست خورده در برابر وظیفه مادری.
این داستان، داستان یک خانواده نیست؛ داستان صدها خانوادهای است که در سایه بیعدالتی و فقر، تلاش میکنند زنده بمانند. اما زندگی، چیزی فراتر از زنده ماندن است. آیا میتوان این خانواده را تنها گذاشت؟ آیا میتوان چشمان پر از اشک این مادر و آرزوهای خاموش فرزندانش را نادیده گرفت؟
اگر دست همدلی به سمتشان دراز کنیم، شاید بتوانیم ذرهای از رنجشان کم کنیم. این خانواده به حمایت ما نیاز دارند؛ به فرصتی برای نفس کشیدن در میان طوفان سختیها. بیایید با کمک به آنها، لبخندی هرچند کوچک بر چهره خسته این مادر و فرزندانش بنشانیم و یادآور شویم که هنوز انسانیت زنده است.